درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • خط خطی
  • آرامش
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نزدیک اما دور و آدرس abeteshne.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 22
بازدید کل : 15632
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

نزدیک اما دور
نفرین بر قید وبند وآمرزیده باد آسانگیری...از لبخند ملایم متنفرم من عاشق خنده ام




خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته.!!

 

   بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم...

 

              بیا تا دل کوچــــــــــکم را

 

    خدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم..!

 

           خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره..

 

   که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم!!

 

     بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن..

 

        که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم!!!

 

         خدایـــا کمـــک کـــن :

 

    که پـــروانه ی شعر من جــــان بگیرد..

 

                کمی هم به فـــــکر دلـــــــم باش...

 

               مبـــادا بمیـــرد...!!!

 

    خــــدایــا دلــــــم را

 

     که هر شب نــفس می کشـــد در هوایـــــت..

 

    اگر چه شــــــکســــــته!!!

 

                       شبــــی می فرســــتم بــرایــت...!!!

عرفان نظرآهاری



چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, :: 14:33 ::  نويسنده : یه نفر

داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود. او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد. 
سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد . 
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند. 
ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد 
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ... 
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟ 
- خدايا نجاتم بده 
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟ 
- بله باور دارم كه مي تواني 
- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ... 
لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد . 

فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ...

*درباره ي تدبير خدا شك نكنيد . هيچ گاه نگوئيد او مرا فراموش يا رها كرده است . و به ياد داشته باشيد كه او هميشه با دست راست خود شما را در آغوش دارد*

 



جمعه 24 تير 1390برچسب:داستان کوتاه,داستان کوهنوردی,داستان زیبا, :: 14:10 ::  نويسنده : یه نفر

 

وقتی حضرت عیسی علیه السلام از خداوند در خواست کرد کسی را به او نشان دهد که نزد خدا محبوب تر از او باشد، خداوند عیسی را به پیرزنی که در کنار دریا زندگی می کرد راهنمایی نمود. وقتی عیسی علیه السلام به سراغ آن خانم آمد، دید در خرابه ای زندگی می کند وبا بدنی فلج و چشمانی نابینا در گوشه ای رها شده است. وقتی حضرت عیسی علیه السلام جلوتر رفت ودقّت کرد، دید پیرزن مشغول ذکری است:

 « الحَمدُ للهِ المُنعِمِ المُفضِلِ المُجمِلِ المُکرِمِ»

خدایا شکرت که نعمت دادی، کرم کردی، زیبایی دادی، کرامت دادی.

حضرت عیسی علیه السلام تعجب کرد که او با این بدن فلج که فقط دهانش کار می کند، چرا چنین ستایش می کند؟ با خود گفت که او از اولیای خداست ومن بی اجازه وارد خرابه شدم؛ برگردم، اجازه بگیرم وبعد داخل شوم. به دم خرابه بازگشت و گفت: « السَّلامُ علیکُ یا أَمةَ الله» پیرزن گفت: « وعلیک السَّلام یا روح الله». عیسی پرسید: خانم! مگر مرا می بینی؟ گفت: نه. پرسید: پس از کجا دانستی که من روح الله هستم؟ پیرزن گفت: همان خدایی که به تو گفت مرا ببین، به من هم گفت چه کسی می آید. عیسی با اجازه آن خانم وارد خرابه شد و پرسید: خداوند به تو چه داده است که این قدر تشکّر می کنی؟ تشکّر تو برای چیست؟ پیرزن گفت: یا عیسی، آن چه به من داده بود از من گرفت، آیا همین طور پس گرفته است؟ آیا وقتی می خواست آن را از من بگیرد، به من نگاه کرد وپس گرفت؟ عیسی فرمود: آری، اوّل به تو نگاه کرده وبعد پس گرفته است. پیرزن گفت: من به همان نگاه او خوشم. خدا این نگاه رابه دیگری نداشته وبه من کرده است؛ پس جای شکر دارد.

 



جمعه 24 تير 1390برچسب:عیسی (ع), :: 14:10 ::  نويسنده : یه نفر

 

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد


روزگار غریبی است نازنین


و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد


روزگار غریبی است نازنین


و در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد


روزگار غریبی است نازنین


نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

«احمد شاملو»

 



جمعه 24 تير 1390برچسب:احمدشاملو,دراین بن بست,روزگارغریبیست نازنین, :: 13:58 ::  نويسنده : یه نفر

سلام دوستان امروز  دو تا فایل براتون میذارم.

اول :سخنرانی احمد شاملو در نیویورک رو براتون اماده کردم با خوندن خیلی از اطلاعات ملی غلط و اشتباهی رو که دارم متوجه میشید.من خودم وقتی خوندمش کلی نگرشم به زندگی عوض شد و برخلاف تصورم از اینکه احمد شاملو درباره شعر سخنرانی کرده دیدم اون تلاش کرده تا فکر و دید افراد رو وسیعتر کنه و واقعا کمک میکنه به اونایی که خیلی دوست دارند روشنفکر باشند.فقط امیدوارم خوشتون بیاد و با سلیقتون جور باشه.

دوم:متن سخنرانی دکتر شریعتی با عنوان بازگشت به خویشتن که مطمئنم همتون باهاش آشنایید و نیازی به معرفی نمیبینم .

شاملو در نیویورک

بازگشت به خویشتن

 



جمعه 24 تير 1390برچسب:, :: 13:56 ::  نويسنده : یه نفر

سلام بر تو ای انسان بر تو که در جنگ نطفه ها فاق آمدی  چشمت را بر جهان گشودی

 

اول زندگی ات جنگ بود جنگ در برابر نطفه ها ی دیگر در جامعه ای به نام رحم

 

وقتی سرخوش از پیروزی شدی ديگران را کنار زدی ،حالا باید ریشه هات را مستحکم میکردی تا جان بگیری ،خودت را وصل بر انسان دیگری کردی تا ابزارش کنی تا زنده باشی

 

تو ابتدای زندگی ات با جنگ آغاز و انتهای زندگی ات را باجنگ به اتمام میرسانی

 

تو ابزار  را در همان آغاز خلقت یاد گرفتی

 

آهای   یادواره تطورت را به خاطر داری ؟؟

 

 که چگونه از عصر بربریت و توحش به عصر تمدن رسیدی ؟یادت میآید زمان عصر فولاد آهن را و یا اینکه  همه را به دست فراموشی اش سپرده ای؟

 

هابیل و قابیل را زمانه یادت میآید برادر کشان انسان نما را ،از کشتی نوح ،از عصای موسی ،از صلیب کشیدن عیسی از محمد و از عایشه ازفاطمه و از عدالت علی چیزی به خاطر داری؟

 

یادت میآید از زخم زمانه و ازکشتار دیگر انسان ها به دست خودت  که  بر آنها تاختی تازیدی؟یادت میآید از ستمی که خود بر نوع خودت کردی؟

 

دیروز به خاطر غنیمت فوج فوج انسان میکشتی ، و امروزهم به خاطر قدرت فوج فوج انسان میکشی.نمیدانم چه استعاره برای تو لایق بدانم ...اما زیبا چه گفت انکه تو را گرگ انسانیت خطاب کرد.

 

راستی میدانی من در چه عصری هستم ای انسان ،من از نوادگان تو در عصر سیم تکنولوژی، عصر تنفر ،عصر ریا ، دروغ گو بودن عصر بازیچه کردن همه چیز ، عصر ظاهربینی و ظاهر فریبی عصر ابزار کردن دیگران هستم

 

راستی میدانی تمام درد ها، تمام رنج ها ،تمام زخم ها ،تمام بی کسی هایت ازخودت بود

 

نه طبیعت با قهرش نه دیو پلیدی با هراس اش  بر تو ظلمی نکرد .این تو خود بودی ظالم خود شدی ،خودت کشتی ، خودت جنگیدی ، خودت به اسارت و یغما  بردی

 

روزی برای کسب ثروت رحم نکردی، روز دیگر برای کسب قدرت  جان میگرفتی و دیگر روز برای هوس ات بود که می تاختی اما تو میباختی تو بازنده بودی نه برنده

 

 تو بازیچه بودی تا بازیگردان،،، تو به دست قدرت و ثروت و هوس خودت راباختی خودت کشتی و خودت نابود ساختی

 

امروز هم دیگربه شمشیر ، تفنگ برای نابودی ات اکتفا نمیکنی تو اشتهایت را  بیشتر کردی بمبی از جنس اتم ساختی که از ریشه خود را بخشکانی

 

دیده ای تو ظالمی ای انسان ؟! همیشه میشنیدم که میگفتند خود کرده را تدبیر نیست

 

آنقدر از جنس انسان بودنت درد میکشی که دیگر دوای به نام دموکراسی و دین ،التیام بخش روحت نمیشود.دیده ای با همه این خوشی ها باز هم ناخوشی ،با همه ای دواها باز هم درد میکشی باز هم روحت اشفته است و خوشی ات توهم و خنده هایت موهوم است

 

راستی تو ازنوادگانت خبر داری؟ میدانی! که چگونه نامردی را در حد کمال بر خود تمام می کنند..میخواهم خیلی حرف ها بزنم اما..میترسم حرف هایم به مذاق دیگران خوش نیاید....................................

 

میدانی عصر ما هر چیز نظم گرفت ،چهاچوب گرفت برای خودمان قانون ساختیم .تا به اصطلاح کمتر خودمان را بیازاریم   کمتر خودمان را به اسارت  بکشیم کمتر بر خودمان ظلم کنیم .خانه های رویایی ساختم برج های بلند تا دل آسمان اما نمیدانم چرا هرچه  سوی آسمان میرویم از معنویت و خدا دور تر میشویم هر چه از ثروت پر میشویم از انسانیت تهی میشویم.             

 

 این نظم ها این قانون ها همه اش صوری است

 

 همه اش دروغ است همه بازیست همه اش برای خر کردن  خودمان است

 

راستش همه ما دیگر شی واره ، شیدایی، مسخ شده ،جن زده و روح زده سیاست زده ،دین زده ،قانون زده ،،،،از همه چیز واقعا زده شده ایم حتی از خودمان زده شده ایم

 

کوله بارت را جمع کن ای انسان دنیا به پایانش نزدیک شده



جمعه 24 تير 1390برچسب:, :: 13:25 ::  نويسنده : یه نفر

تو به آرامی خواهی مرد اگر...
اگر مسافرت نکنی
اگر مطالعه نکنی
اگر به صدای زندگی گوش نکنی
اگر قدر خود را ندانی
تو به آرامی خواهی مرد
اگر اعتماد به نفس خود را سرکوب کنی
وقتی اجازه ندهی دیگران به تو کمک کنند
تو به آرامی خواهی مرد
اگر برده‏ی عادت هایت شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر کارهای روزمره ات را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد جدید هم صحبت نشوی
تو به آرامی خواهی مرد
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
دوری کنی
تو به آرامی خواهی مرد
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر به دنبال رویاهایت نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی...
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن

«پابلو نرودا»



جمعه 24 تير 1390برچسب:شعر,پابلونرودا,به آرامی خواهی مرد, :: 13:25 ::  نويسنده : یه نفر

http://up.vatandownload.com/images/06gq5kziocvxn0pe1m5.jpg



جمعه 24 تير 1390برچسب:نیایش,شریعتی, :: 13:25 ::  نويسنده : یه نفر

از باغ می برند تا چراغانی ات کنند

 تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پر کرده اند صبح تو را ابرهای تار

  تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند

   این بار می برند که زندانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

  از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند!

ای گل گمان نکن به شب جشن می روی

 شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

  گاهی نشانه ایست که قربانی ات کنند

فاضل نظری



جمعه 24 تير 1390برچسب:فاضل نظری,شعر زیبا, :: 13:25 ::  نويسنده : یه نفر

پدرمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!

تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود!

اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟

اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!!

و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند.

کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان  خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را... 

بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند



جمعه 24 تير 1390برچسب:شریعتی,ما متهمیم, :: 13:25 ::  نويسنده : یه نفر